از نواب تا زاربروکن

وبلاگ گروهی جلیل محبی، نیما نعمتی زاده، مجید خسروانجم و توحید عزیزی

از نواب تا زاربروکن

وبلاگ گروهی جلیل محبی، نیما نعمتی زاده، مجید خسروانجم و توحید عزیزی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

اهل تعارف نیستم. و این همیشه به ضررم تمام میشود. تقریباً چند روز یک بار به طور میانگین برای پیدا کردن کار و شغل و ممر درامد سراغم می آیند. خب الان که دیگر مسوولیتی ندارم ولی آن موقع هم که مسولیت داشتم به علت اینکه با کسی مماشات نمی کردم توصیه هایم برای پیدا کردن کار به جایی منجر نمی شد. 

اهل تعارف نیستم و میگفتم عزیزم باور کن نمی توانم با این حال اگر باز پرس و جو میکنم اگر توانستم برای شرایط تو کاری پیدا کنم حتماً‌ دریغ نمی کنم. اما از من بدشان می آید. انگار که مردم تعارف را دوست دارند. حرفشان این است: آقا جلیل اگر کار هم نمی توانی کاری برایم پیدا کنی خب لازم نیست این را به من بگویی. بگو باشد حتما این کار را انجام میدهم. انجام ندادی هم ندادی...


تعارف کنیم. تعارف جزء فرهنگ ماست....

  • جلیل محبی

یادمان نرفته بگوییم که از نواب تا زاربروکن که طبیعتاً بر وزن از کرخه تا راین است از این جهت وبلاگمان را مزین به خود کرد که من و مجید در خیابان نواب تهران و نیما در زاربروکن آلمان زیست میکنیم...

.........................

پی نوشت بی ربط: درود بر ابراهیم حاتمی کیا، سلام برهمه جانبازان انقلاب...


صعید محبی


  • جلیل محبی

آلمان سرسبزتر است، آلمان اینترنتش هی قطع و وصل نمی شود، آلمان جنس چینی بنجل تویش زیاد نیست، آلمان اتوبوس هایش کولر دارند و سر وقت حرکت می کنن، آلمان بایرن مونیخ دارد با گواردیولا، آلمان بنز و بی ام و دارد در حد بنز، آلمان گالری هایش رهن باندبازی های هنری نیست، آلمان خیابان هایش چاله و چوله ندارد، آلمان کمبود آب ندارد، آلمان قطار سریع السیر دارد که بخاری و کولرش درست کار می کند، آلمان گارانتی و خدمات پس از فروش تویش معنا دارد، آلمان بارانش بیشتر است.

اینجا اما... 

اینجا برعکس آلمان، برعکس همه جای دنیا، می شود با خیال راحت، با احساس امنیت کامل، نصفه شب در خیابان قدم بزنم.

اینجا همه را میشناسم.

اینجا غریبه نداریم.

اینجا را بیشتر دوست دارم.

مجید خسروانجم

سی و یکم مرداد ماه نود و چهار

  • جلیل محبی

به نام خدا و سلام

شهر زاربروکن، یکی از شهرهای جنوب غربی آلمان است که تابستانهای نوچ و زبان نفهمی دارد. گاه اگر میان آفتاب بی رحم تابستان های زاربروکن، یکهو و بی خبر باران و خنکای باد سر و کله اش پیدا شود، جای هیچ شگفتی ی وجود ندارد. آب و هوای اینجا را نمیشود پیشبینی کرد. خودشان یک مثل دارند که میگویند؛ آلمانی ها اگر به همه اعتماد داشته باشند، به آب و هوایشان بی اعتمادند، به همین سبب معمولا با خود چتر به همراه دارند. 

سخنم را تا همین جا به خاطر بسپارید تا پیش از ادامه ی روایت، به رسم ادب و تعارفات معمول، از مجید خسروانجم تشکر کنم که من را با جلیل محبی آشنا کرد و پس از یک سال و نیم، دوستی هایمان به جاهای خوب رسیده و هنوز هم دارد به جاهای خوب تر از این ها میرسد. نمیتوانم خوشحالی ام را برای راه اندازی این وبلاگ گروهی، توسط جلیل محبی پنهان کنم. اکنون برویم به سراغ ادامه ی روایت که شاید ادامه اش خیلی به آب و هوا ربطی نداشته باشد.

تابستان بود و گرم. حوالی ساعت ده به سر کار رسیده و در را باز کرده و وارد اداره شدم. یک شرکت نمایشی که کارش تولید نمایش بود. یکی از همکارانم در آستانه ی در ایستاده بود و از همانجا به هم سلام گفتیم و سپس همینطور که به او نزدیک میشدم، در یک جمله حال هم را پرسیدیم. روز کاری ما با دوعدد واژه ی "سلام" و دو جمله ی "حالت چطوره؟" آغاز شد. جواب من این بود؛ "خوبم ممنون" و جواب او این بود که؛ "کمی خسته ام". پرسیدم؛ "چرا؟" و پاسخ داد؛ "دیشب زنم تا صبح غر زد که چرا ما بچه نداریم و منم میبایست تحملش میکردم و نتونستم بخوابم".  من تنها گفتم؛ "وای خدای من" و بعد یادم آمد که هر دو در آستانه ی در ورودی که ما را به راهرو وصل میکند، ایستاده ایم. پس با دست راستم تعارف زدم که یعنی؛ شما اول بفرمایید و او هم در جواب گفت: "شما ایرانی ها توی این گرما هم دست از تعارفات دم درتون بر نمیدارید؟" و از اونجایی که این جمله ی همیشگی اش بود هر دو خندیدیم و وارد راهرو شدیم. نرسیده به اتاق مشترک کاریمان، یکهو برگشت و گفت؛ "شما ایرانی ها وقتتان همه اش در آستانه ی در صرف میشود". این را گفت و زودتر از من وارد اتاق شد و پرسید: "آب یا قهوه؟" و من در جواب به کیفم اشاره کردم که، مانند همیشه چای کیسه ای با خودم دارم. دستگاه قهوه را روشن کرد و مشغول کار و بارش شد. در همین میان، همکار دیگری وارد اتاق شد و سلام گفت و گوشه ای روی صندلی نشست و از کیفش یک جعبه ی فلزی بیسکویت بیرون آورد و بدون اینکه به ما تعارف بزند، بازش کرد و یکی را برداشت و خورد و همزمان تا آمد به همکار اول چیزی بگوید، از او پاسخ شنید که؛ "الان نه، دارم کار میکنم حواسم پرت میشه، بذار برای وقت استراحت، در ضمن صدای بیسکویت خوردنت تمرکزم رو بهم میزنه". او هم جعبه ی بیسکویتش را برداشت و بیرون رفت و در وقت استراحت دوباره آمد. در ابتدا تصور میکردم که گلایه کند که من صبح میخواستم با شما حرف بزنم اما شما به من اجازه ندادید، اما آن دو همدیگر را در وقت استراحت دیدند و گپ زدند و میان حرفهایشان هم گاهی میخندیدند و بعد هم دوباره هر دو به کار مشغول شدند.

برای شروع فعلا همین     

 

 

عزیزید
نیما نعمتی زاده

 

  

  • جلیل محبی
به نام خدا
سلام

1. در جامعه ای تومان درحال پسرفت و پیشرفت در حال زندگی هستیم. خصوصیات خوب دیروز ما در حال از بین رفتن و ویژگی های بد جدید در حال شکل گیری است و بالعکس. هر روز در رانندگی بهتر میشویم و هرآن در فضای واقعی و مجازی درون گرا تر و بی خیال تر نسبت به هم. خاصیت فضایی است که در آن نفس میکشیم. تاحدود زیادی همینی است که هست اما ما معتقدیم میشود در دنیای امروز خوب تر از امروز و دیروز زیست. مومنانه تر نسبت به آخرت و مرفه تر در دنیا...


2. چندی است به واسطه دوست خوبم مجید خسروانجم (کاریکاتوریست و طراح) با یکی از مجریان و برنامه سازان سابق رادیو که اکنون در زاربروکن آلمان مشغول تحصیل در رشته کارگردان تئاتر است، به واسطه شبکه های مبایلی آشنا شده ام: نیما نعمتی زاده. 
در این یک سال و نیم که آشنایی ام با او میگذرد بسیار از آلمان و محل زندگی جدیدش در زاربروکن برایم گفته است و بسیار از تفاوت فرهنگ ها و منش ها و رفتار ها افکار و ذهنیت های مردمان ما و اروپا-سرزمین با هم سخن گفته ایم. حرفهایمان برای هم مفید و جالب بود و بیشتر حرفها و برداشت های یک اهل فرهنگ و هنر از ساختار زندگی و سبک آن در آلمان برای من. تحلیل و مقایسه ها هم سودمند به نظر آمد. بر آن شدیم جامعه در حال پیشرفت و پسرفتمان را به بوته نگارش بگذاریم. از نعمت هایی که ایرانی دارد و آلمانی ندارد و از نغمت هایشان بالعکس...

3. این وبلاگ گروهی برای این بوجود آمده است در آخر مرداد ماه سال 1394

یاحق صعید محبی
  • جلیل محبی