از نواب تا زاربروکن

وبلاگ گروهی جلیل محبی، نیما نعمتی زاده، مجید خسروانجم و توحید عزیزی

از نواب تا زاربروکن

وبلاگ گروهی جلیل محبی، نیما نعمتی زاده، مجید خسروانجم و توحید عزیزی

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ

تعارف بازی

به نام خدا و سلام

شهر زاربروکن، یکی از شهرهای جنوب غربی آلمان است که تابستانهای نوچ و زبان نفهمی دارد. گاه اگر میان آفتاب بی رحم تابستان های زاربروکن، یکهو و بی خبر باران و خنکای باد سر و کله اش پیدا شود، جای هیچ شگفتی ی وجود ندارد. آب و هوای اینجا را نمیشود پیشبینی کرد. خودشان یک مثل دارند که میگویند؛ آلمانی ها اگر به همه اعتماد داشته باشند، به آب و هوایشان بی اعتمادند، به همین سبب معمولا با خود چتر به همراه دارند. 

سخنم را تا همین جا به خاطر بسپارید تا پیش از ادامه ی روایت، به رسم ادب و تعارفات معمول، از مجید خسروانجم تشکر کنم که من را با جلیل محبی آشنا کرد و پس از یک سال و نیم، دوستی هایمان به جاهای خوب رسیده و هنوز هم دارد به جاهای خوب تر از این ها میرسد. نمیتوانم خوشحالی ام را برای راه اندازی این وبلاگ گروهی، توسط جلیل محبی پنهان کنم. اکنون برویم به سراغ ادامه ی روایت که شاید ادامه اش خیلی به آب و هوا ربطی نداشته باشد.

تابستان بود و گرم. حوالی ساعت ده به سر کار رسیده و در را باز کرده و وارد اداره شدم. یک شرکت نمایشی که کارش تولید نمایش بود. یکی از همکارانم در آستانه ی در ایستاده بود و از همانجا به هم سلام گفتیم و سپس همینطور که به او نزدیک میشدم، در یک جمله حال هم را پرسیدیم. روز کاری ما با دوعدد واژه ی "سلام" و دو جمله ی "حالت چطوره؟" آغاز شد. جواب من این بود؛ "خوبم ممنون" و جواب او این بود که؛ "کمی خسته ام". پرسیدم؛ "چرا؟" و پاسخ داد؛ "دیشب زنم تا صبح غر زد که چرا ما بچه نداریم و منم میبایست تحملش میکردم و نتونستم بخوابم".  من تنها گفتم؛ "وای خدای من" و بعد یادم آمد که هر دو در آستانه ی در ورودی که ما را به راهرو وصل میکند، ایستاده ایم. پس با دست راستم تعارف زدم که یعنی؛ شما اول بفرمایید و او هم در جواب گفت: "شما ایرانی ها توی این گرما هم دست از تعارفات دم درتون بر نمیدارید؟" و از اونجایی که این جمله ی همیشگی اش بود هر دو خندیدیم و وارد راهرو شدیم. نرسیده به اتاق مشترک کاریمان، یکهو برگشت و گفت؛ "شما ایرانی ها وقتتان همه اش در آستانه ی در صرف میشود". این را گفت و زودتر از من وارد اتاق شد و پرسید: "آب یا قهوه؟" و من در جواب به کیفم اشاره کردم که، مانند همیشه چای کیسه ای با خودم دارم. دستگاه قهوه را روشن کرد و مشغول کار و بارش شد. در همین میان، همکار دیگری وارد اتاق شد و سلام گفت و گوشه ای روی صندلی نشست و از کیفش یک جعبه ی فلزی بیسکویت بیرون آورد و بدون اینکه به ما تعارف بزند، بازش کرد و یکی را برداشت و خورد و همزمان تا آمد به همکار اول چیزی بگوید، از او پاسخ شنید که؛ "الان نه، دارم کار میکنم حواسم پرت میشه، بذار برای وقت استراحت، در ضمن صدای بیسکویت خوردنت تمرکزم رو بهم میزنه". او هم جعبه ی بیسکویتش را برداشت و بیرون رفت و در وقت استراحت دوباره آمد. در ابتدا تصور میکردم که گلایه کند که من صبح میخواستم با شما حرف بزنم اما شما به من اجازه ندادید، اما آن دو همدیگر را در وقت استراحت دیدند و گپ زدند و میان حرفهایشان هم گاهی میخندیدند و بعد هم دوباره هر دو به کار مشغول شدند.

برای شروع فعلا همین     

 

 

عزیزید
نیما نعمتی زاده

 

  

  • جلیل محبی

نظرات  (۱)

خیلی خوب بود =))))

البته این زمینه های تعارفات هم از تهاجم فرهنگی! بی نصیب نمونده 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی